چند شب پیش داشتم از مسجد برمیگشتم خونه که تو یه کو چه ی تاریک صدای ناله ی یه زنی رو شنیدم.
چون تنها بودم ترسیدم و فراررررررررررررررر.
شب بعد بازم از اون کوچه ی تاریک اون صدا رو شنیدم.
صبح اون روز جریان رو به دوستام گفتم و همه قبول کردن که بعده نماز بریم ببینیم صدا از کجا میاد.
خلاصه نمازمونو خوندیمو منو پنج تا از دوستام رفتیم ببینیم جریان چیه.
سر اون کوچه که رسیدیم یکی از بچه ها تا کوچه رو دید گفت:
اااااا من مامانم بم گفته زود بیا خونه,ببخشید دیگه
نمیتونم بیام باتون باید برم خونه خدافظ!!!!
وقتی رسیدیم سر اون کوچه ی تاریک صدایی نمیومد و فقط یه گربه بود و داشت غذا میخورد.
سه تا دیگه از دوستام هم به بهانه ی اینکه من الکی میگم فرار کردن.
خلاصه من موندمو سعید.
یک دقیقه بعد صدای زنو شنیدیم. سعید خیلی ترسیده بود منم البته یکم ترسیدم.
به سعید گفتم: تو اول برو منم پشت سرت میام.
سعید گفت: برو بابا میخوای من برم بعد تو یواشکی در ری؟؟؟
خب دیگه چاره ای نداشتمو رفتم سعیدم پشت سرم...
اونقدر رفتیم تا وسط کوچه رسیدیم.من صدای پای سعیدو پشت سرم می شنیدم برا همین دیگه
پشتمو نگاه نمیکردم.
کوچه طوری بود که جلوی پای ادم دیده نمیشد.
یه دفعه حس کردم یچیز رفته تو پام.
چراغ گوشیمو روشن کردمو به پام نگاه کردم.
دیدم یه شیشه رفته تو پامو شر شر خون میریزه.
به سعید گفتم: آخ پام سعید, کمکم کن از این کوچه بریم بیرون.
ولی انگار نه انگار.
مثه بوق ایستاده بود فقط نگام میکرد.
اونقدر بش گفتم تا دیگه خسته شدم.
از سعیدم نه صدایی در میود نه حرکتی.
من شک کردم چراغ گوشیمو زدم تو صورت سعید بینم چشه,دیدم............
............ یه مردی با قد کوتاه و موهای زشتو فر فری و ریشای بلنده کثیف
بم میخنده............
تا این صحنه رو دیدم از حال رفتم...............
بقیه داستان رو انشاالله فردا مینویسم